از همان ابتدا که کتاب را ورق میزنیم سر لوحهای است که نوشته: "طلابازی در ادبیات ایران اصطلاحی است برای کیمیاگرانی که میکوشیدند مس را به طلا تبدیل کنند اما موفق نمیشدند. به تعبیری طلا بازی می کردند." در واقع از ابتدای تاریخ که انسان توانست با اختراع ابزار و اشیا به امنیت و آرامش دست یابد و از انواع و اقسام بلا ها خود را دور کند تا به امروز که انباشت و وجود اشیا در زندگی روزمره آن قدر جا باز کرده که یکی از عناصر هویتی او شده است راه مدت زیادی نگذشته. اما تسلط و احاطه اشیا بر انسان امروزی به شکلهای جورواجوری او را از هویت خود دور کرده است و به ناکجا آبادی برده که انگار راه خلاصی هم ندارد چون شخصیتهای رمان "طلا بازی" که از همان ابتدای کتاب در سرلوحه خواننده با شخصیتهایی روبه روست که از دست خدایگونگی اشیا راه خلاصی ندارند و به واسطه همین ابزار و آلات هستی شان شکل میگیرد. وقتی کل کتاب را میخوانیم میبینیم که تمام پیرنگ و شخصیتها و دیگر عناصر داستانی در خدمت همین سر لوحهی اولیه است. پیمان کسی است که از طریق کار خود میخواهد تمام شکوه از دست رفته خاندان را بر گرداند و به خاطر دوستی با پدربزرگ خود را موظف میداند که این جلال و جبروت را به همان جای قبلی برگرداند، او درگیر اشیا و فلزی است که به واسطهی آن حتا پدر و مادرش با هم ازدواج کردهاند اشیایی که اسم و رسم خانواده با آن هویت مییابد و معنا میگیرد. اشیایی چون قاب سرویسها، زمرد و برلیان ریز و درشت، کت چرم، پاترول مدل 76، ساعت رولکس، ماشین بنزاس 500، حتا برای تاکید گفتهها هم این شکوه و جلال کوه نور است که اطمینان میدهد. اشیا تعیین کننده راه و روش زندگی و دوستی و نسبت دوری نزدیکی آدمها با یکدیگر است. شخصیت اصلی در صدد است راه ناکام ماندهی پدر را از جایی به سرانجام نویی برساند. میخواهد با کمک این اشیا جلو تمام آن تقلاهای پدر را برای از دست دادن آنها بگیرد. او در میان این ابزار و آلات با دیگر افراد رابطه پیدا میکند. او افراد را با عیار همین فلز میسنجد و متر و معیارش برای شناخت آدمهای دور و بر از همین شئی نشات میگیرد. او در صدد است با تکیه بر جوانی خود راه گم گشته نیاکان را دور بزند و زودتر از آنها به نتیجه برسد. او میخواهد مسهای دور وبرش را طلا کند تا بلکه به همگی ثابت کند که میتوان جبران مافات کرد. او بی خبر از این که خود نیز اسیر این اشیا وابزار شده و نمیتوان از چنبرهی جادوی این دور تسلسل نیاکان به دور شد دور خودش می چرخد و نمیتواند حریف پدری شود که انگار برای باد دادن و به باد رفتن وجود دارد. مشتریها، افراد دور و بر همگی با اندازهای قیمت دارند که به همان میزان فلز و شئی بر خود آویزان کرده باشند.آدمهای داستان میخواهند وجود و هستی اشان را در گرو و برای این اشیا معنا کنند. حتا مادر که باید جای مهر و امن خانواده باشد در مسیر خود برای جبران سازگاری گذشته و ناکامی خود به فروش تنها داراییش متوسل میشود و تنها حربهی او همان مغازهایست که پسرش در آن کار میکند و راه برون رفت از مصبیتهای خود را در گرو داشتن میداند. اشکان، عسل، رامک و بقیه همه چون اشیا و به واسطهی این اشیا در کنار هم دوام آورده اند. در این میان تنها شاگرد مغازه امید و دختری به نام زهراست که کمی با این افراد فرق دارند زهرا که باید برود. جای او در این جمع نیست. چرا که او هنوز از اشیا شدگی و زرق و برق ابزار و آلات زینتی به دور است. امید هم بعد از سالها خانه زادی با توهمی از همان توهم خانوادگی مجبور به رفتن میشود. او هم نتوانسته و حتا اگر میخواست نمیتوانست در این چرخه معیوب درجا زدن بغلتد. پس شخصیتهایی که از رنگ و بوی فلز درخشان نفس میکشند میمانند. تلاش شخصیتهای داستانی برای در کنار هم بودن همان مسی است که از طریق داشتن طلا میخواهند طلا شوند غافل از این که مس را نمیتوان با داشتن و تاثیر گرفتن از درخشش طلا به طلا تبدیلش کرد. مس باید در ترکیب با طلا هستی و وجود خود را از دست بدهد تا بتواند طلا شود. حتا اگر خروار خروار در کنار طلا باشد و بماند. در این رمان که به خوبی از اصطلاحات بازاری این شغل هم استفاده شده مس وجود شخصیتهای رمان حتا در گذر زمان روز به روز رنگ میبازد تا جایی که شخصیت اصلی هم در آخر در کنار پدری مینشیند که در ابتدا از او دوری میکرد. این مس بازی آدمها به خوبی در تار و پود قصه جا گرفته و با استفاده از اصطلاحات جز به جز و رفتن در میان بازار و شهر نشان داده شده است. شخصیتهای رمان همه به نوعی دچار مس زدگی هستند و اسیر اشیا و فلز برای ادامهی حیات خود، در واقع با همان زرق وبرق اشیا هویت مییابند و هویت میبازند. آن ها نمیتوانند مس وجود را طلا کنند و به ناچار همه دچار طلا بازی هستند.