هفت
در اتاق بهداری اداره کسی را ندید. چند باری پایش را به میلهی آهنی تنها تختی که در اتاق بود زد تا اگر کسی در اتاق مجاور است متوجه او شود، اما خبری نشد. داشت آرامآرام ترس برش میداشت. او از مسبوقی خواسته بود که آبتین را در بازداشتگاه نگه دارند و حالا اگر بلایی سر او میآمد... حتی نخواست به ادامهی ماجرا فکر کند. به راهرو برگشت و اولین سربازی را که دید صدا زد. سرباز نمیدانست آبتین را کجا بردهاند. گروهبان احمدی را در طبقهی همکف اداره پیدا کرد. او هم خبر نداشت مظنون کجا رفته است. در اتاق اطلاعات کسی نبود که ازش بخواهد دکتر شیفت شب را پیج کند. نقیبی به این فکر افتاد که به مسبوقی زنگ بزند، اما او حتماً در خواب عمیقی بود، چون فردا ساعت شش صبح باید به شهریار میرفت تا در مراسم آتش زدن یک تن مواد مخدر که در دو ماه گذشته توسط پلیس کشف شده بود شرکت کند. قرار بود برنامهی در شهر شبکهی تهران او را نشان دهد و نقیبی میدانست که زن مسبوقی به او توصیه کرده برای اینکه قیافهاش جوان و سرحال باشد، خواب شبانهی خوبی داشته باشد. اولین فکری که به سرش زد این بود که از گروهبان احمدی بخواهد ترتیب ترخیص پناه را بدهد. نمیخواست حالا که تصمیم اشتباهش در نگه داشتن آبتین در بازداشتگاه داشت به اندازهی کافی برایش دردسر درست میکرد با یک مشکل دیگر مواجه شود. به گروهبان گفت که از پناه بخواهد تا اطلاع ثانوی از تهران خارج نشود. تا گروهبان به طرف اتاق بازجویی رفت، نقیبی نور چرخان یک آمبولانس یا ماشین پلیس را در پنجرهی روبهرویش دید. نگاهی به بیرون انداخت و آبتین را روی یک برانکار چرخدار دید که دکتر شیفت شب اداره و متصدی آمبولانس آن را به درون ماشین هل میدادند.
سریع به طرف آمبولانس دوید. از دکتر جریان را پرسید و متوجه شد به احتمال زیاد آبتین اوردوز کرده است، اما چون بعد از تشنج اولیه هنوز به هوش نیامده بود، دکتر صلاح دیده بود او را به بیمارستان منتقل کنند. نقیبی از رانندهی آمبولانس پرسید که بیمار را به کدام بیمارستان میبرند. راننده مرد میانسالی بود با ظاهر تریاکی و اوقات تلخ. گفت: «معمولاً غشیها را میبریم بیمارستان لقمان. اما این بابا را از آنجایی که انگار متهم است میبریمش بیمارستان همین ته خیابان. رویال تهران.»
از مردی با ظاهر او توقع نداشت بیمارستان رسالت را رویال تهران صدا بزند. سالها بود که نشنیده بود کسی نام قدیمی بیمارستان را به زبان بیاورد. نقیبی مثل یک پلیس واقعی و چابک به طرف اتاق بازجویی دوید. از گروهبان خواست به همراه آمبولانس برود و مواظب آبتین باشد. وقتی گروهبان راه افتاد، در اتاق بازجویی را باز کرد و مثل کسی که چیزی گم کرده چند ثانیه روی زمین و اطراف میز و صندلی را گشت. چند تار مویی را که از پناه روی زمین افتاده بود برداشت و توی کیسه فریزر مچالهشدهای گذاشت. قصد داشت خودش به پزشکی قانونی برود یا لااقل به لیلی زنگ بزند و ببیند او فهمیده پدر بچهای که هیچوقت به دنیا نیامد چهکسی است یا نه. آنقدر سرش شلوغ نبود که خودش نتواند با آمبولانس به بیمارستان برود، اما یادش افتاد واجبتر از سر زدن به پزشکی قانونی ملاقات با کیوان است. بعید نمیدانست که همین امشب او به اطلاعات ارزشمندی دست پیدا کند.
هنوز تصمیم نگرفته بود اول به لیلی زنگ بزند یا کیوان که صدای موبایلش را شنید. شماره را نشناخت. یک شمارهی ایرانسل آشفته که حتی یک رقمش هم تکرار نمیشد. گمان میکرد هر که پشت خط است او را اشتباه گرفته، اما هنوز هم گاهی شاگردهای قدیمیاش به او زنگ میزدند و از آنجایی که این شمارههای ایرانسلی معمولاً مال جوانکهای کمسنوسال است، به امید اینکه یکی از شاگردهای خوشبروروی سابقش پشت خط باشد، موبایل را جواب داد. صدای لرزان دختر جوانی را شنید.
«الو؟... بازپرس نقیبی؟...»
امکان نداشت این دختر یکی از شاگردهای کلاس خصوص زبان انگلیسی او باشد. هیچکدام از آنها نمیدانستند نقیبی در کنار ترجمه و تدریس زبان، یک کارآگاه پارهوقت هم هست.
«بله، خودم هستم. بفرمایید.»
تا این جمله را به زبان آورد، به ساعتش نگاه کرد. درست یکِ نیمهشب بود. دختر با صدای لرزان گفت: «من باید شما را ببینم آقای نقیبی. همین امشب. خواهش میکنم.»
«شما کی هستید؟»
«اسمم را نمیدانید، اما اگر من را ببینید، یادتان میآید کجا همدیگر را دیدهایم.»
«شمارهی من را از کی گرفتهاید؟»
«لطفاً سؤال نکنید. من وقت ندارم. ممکن است اتفاق بدی بیفتد آقای بازپرس. خیلی زود همهچیز را میفهمید.»
«تا نگویید شمارهی من را چطور به دست آوردهاید جایی نمیآیم.»
«خواهش میکنم آقای بازپرس. مربوط به پروندهی اخیرتان است. دربارهی آبتین میخواهم چیزی به شما بگویم. جان او در خطر است.»
«شما کجا هستید؟»
«من با ماشینم در شهر میچرخم. ساعت یازده رسیدم خانه، اما وقتی میخواستم از ماشینم پیاده شوم، فهمیدم یک نفر منتظرم است. میتوانید پانزده دقیقهی دیگر در عباسآباد باشید؟»
«کجای عباسآباد؟»
«تقاطع کاووسیفر و نکیسا. فقط لطفاً تنها بیایید. من توی یک پژو 207 سیاه نشستهام.»
***
ساعت یک و پانزده دقیقه در تقاطع خیابان کاووسیفر و کوچهی نکیسا بود. اما در آن نزدیکی ماشین دختر را نمیدید. از سربازی که رانندهی ماشین بود خواست ماشین را خاموش کند و تا پنج دقیقه بدون اینکه هیچکدام چیزی بگویند منتظر ماندند. گمان میکرد شاید دختر او را میبیند و چون تنها سر قرار نیامده، خودش را نشان نمیدهد. از ماشین پیاده شد و اطراف را بهدقت نگاه کرد. خبری از یک 207 سیاه نبود. موبایلش را بیرون آورد و در حالی که تصمیم داشت به شمارهی ایرانسل زنگ بزند، شمارهی گروهبان احمدی را گرفت. گروهبان گفت که آبتین هنوز به هوش نیامده و دکتر اورژانس قصد دارد معدهی او را شستوشو دهد. نقیبی نگرانتر از قبل شد. تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. میخواست به دختر زنگ بزند که تلفنش زنگ خورد. در آن لحظه هیچچیز بدتر از دیدن نام نگار روی صفحهی موبایلش نبود. صدای موبایل را قطع کرد و سیگاری از جیبش بیرون آورد. کیفش را در اداره گذاشته بود و نمیتوانست با یک قرص دیگر خودش را آرام کند. اما آن روز چند قرص خورده بود؟ هشت یا ده تا؟ پارسال که جلوی زنش تشنج کرد چند قرص خورده بود؟ نه یا ده تا؟ یکهو قلبش به تپش افتاد. با اینکه درست یادش نمانده بود، سعی کرد تعداد قرصهایی را که از صبح تا آن لحظه خورده بود بشمارد. معمولاً در هر شبانهروز شش تا هفت قرص بالا میانداخت، اما انگار این بار زیادهروی کرده بود.
موبایلش دوباره زنگ زد. لیلی با او تماس گرفته بود. پک محکمی به سیگارش زد و تلفن را جواب داد.
«سلام آقای نقیبی. خبر مهمی داشتم، برای همین الان زنگ زدم.»
«چی شده؟»
«مطمئنم که مریم را کشتهاند.»
نقیبی میدید که ماشینی از ابتدای خیابان کاووسیفر به او نزدیک میشود.
«روی آخرین مهرههای ستون فقرات او، نزدیک به باسنش، یک کبودی بزرگ بود. تقریباً یک ساعت پیش از مرگش کسی به او لگد محکمی زده، آن هم با یک چکمه یا یک کفش سخت.»
نور لامپهای ماشین درست افتاده بود توی چشمهای نقیبی، اما میتوانست ببیند که ماشین احتمالاً 206 یا 207 تیره است. نقیبی جوابی به لیلی نمیداد اما لیلی به حرف زدن ادامه میداد.
«خونمردگیهای روی گردن مقتول جای دستهای قوی یک مرد را نشان میدهد. دو اثر کبودی خفیف به اندازهی انگشت اشاره و شست یک مرد روی گلوی او هست. روی فرق سرش هم جای یک کبودی هست. اما هیچکدام اینها به اندازهی چیزی که الان میخواهم بگویم جالب نیست بازپرس.»
ماشین کنار یک سوپرمارکت که داشت تعطیل میشد لحظهای ایستاد. وقتی آخرین چراغ بقالی بزرگ خاموش شد، ماشین دوباره به طرف نقیبی حرکت کرد. حالا دیگر میتوانست بهوضوح ببیند که یک پژوی سیاه به او نزدیک میشود، اما چون ماشین نوربالا زده بود، نمیتوانست 206 یا 207 بودن آن را تشخیص دهد.
«گوشتان با من هست آقای نقیبی؟»
«بله، دارم گوش میدهم. چه چیز جالبی پیدا کردهای؟»
ماشینی درست روبهروی نقیبی ایستاد.
«در کالبدشکافی مریم چیزی پیدا کردم که مرگ او را مستقیماً به قتل لیلی مربوط میکند.»
نقیبی صدای مردانهی بیحالی را شنید.
«داداش دنبال متاعی؟»
لیلی شنید که نقیبی با صدای تقریباً بلند به کسی میگوید: «نه.» ثانیهای بعد، نقیبی، طوری که انگار نظرش را عوض کرده باشد، بهسرعت از لیلی عذر خواست و به بهانهی رسیدن یکی از افسرهای عالیرتبهی ادارهی آگاهی گفت پنج دقیقهی دیگر به لیلی زنگ میزند و تلفن را قطع کرد.
نقیبی چند قدم جلوتر رفت. اول گمان کرد همان رانندهی اورژانس پشت این 206 نوکمدادی نشسته است. راننده همان چشمهای بیحال و همان صورت تیره با ریش چندروزه را داشت.
«شما قرص هم میفروشی؟»
«تا چه جور قرصی باشد.»
نقیبی به طرف سمند سبز و سفید قراضهی ادارهی آگاهی که با آن به سر قرار آمده بود نگاه کرد. ماشین چراغگردان و آژیر نداشت و فقط روی درِ سمت راننده نوشته شده بود ادارهی آگاهی. وقتی مطمئن شد رانندهی ماشین پلیس آنقدر از او دور است که صدایش را نخواهد شنید، نام قرصی را که پنج سال بود هر روز بالا میانداخت گفت. رانندهی موادفروش پوزخندی زد و گفت: «کار ما بچهبازی نیست حاج آقا.» نقیبی جوابی نداد و با حالتی جدی به مرد نگاه کرد. مرد انگار از حرفی که زده بود پشیمان شد: «منظورم این است که اینطور دواها را باید از داروخانه بگیری. کار ما نیست.» و بعد آماده شد تا نقیبی را ترک کند. چند متر از او دور شده بود که دندهعقب گرفت و دوباره کنارش ایستاد.
«اگر الان برای قرص از خانه بیرون زدهای، باید به ناصرخسرو بروی. آنجا چند داروفروش شبانهروزی هست. اصلاً میخواهی برسانمت؟ از آژانس ارزانتر حساب میکنم.»
نقیبی چیزی نگفت.
«بیا بالا دیگر! مگر خمار نیستی؟ داروخانه که بدون نسخه چنین قرصی بهت نمیدهد.»
فکری به سر نقیبی زد. پزشکی قانونی فاصلهی کمی با خیابان ناصرخسرو و میدان توپخانه داشت. کیفش همراهش نبود که ببیند چند قرص دیگر برایش مانده، اما میدانست مثل همیشه دیر یا زود باید به یکی از داروفروشهایش در حاشیهی میدان توپخانه زنگ بزند تا برایش قرص بیاورند.
«از ساعت دوازده شب تا شش صبح بیست درصد روی قیمت کرایه میرود ولی من همان قیمت معمول را باهات حساب میکنم. پانزده تومان بدهی، سه دقیقهی دیگر سر ناصرخسرویی.»
از مرد موادفروش خواست لحظهای منتظر بماند. انگار دنبال بهانهای میگشت تا به اداره برنگردد. مرد نمیتوانست ببیند که ماشینی که نقیبی سرش را در پنجرهی آن فرو برده تا از رانندهاش خداحافظی کند متعلق به ادارهی آگاهی پلیس تهران است. سوار ماشین موادفروش شد و مرد با وجود چشمهای نیمهبستهاش، با سرعت تمام ماشین را به طرف انتهای خیابان راه انداخت. نقیبی کمربند ماشین را که بست، شمارهی لیلی را گرفت. موادفروش داشت به ترانهای از گوگوش گوش میداد که آرامشش ربطی به سرعت بیملاحظهی او نداشت.
«مجبور شدم تلفن را قطع کنم. تا ده پانزده دقیقهی دیگر پیش شما خواهم بود.»
«پس میخواهید خبر مهم را وقتی آمدید اینجا به شما بدهم؟»
«نه، دوست دارم همین الان بشنوم.»
لیلی آب دهانش را قورت داد. نقیبی در آن آشفتهبازاری که قاچاقچی با سرعت رانندگی و موزیکش درست کرده بود احساس کرد صدای بزاقی را که از گلوی لیلی پایین میرود میشنود.
«مطمئن نیستم که ساعتی قبل از مرگ لیلی به او تجاوز شده یا نه. اما یک چیز را مطمئنم؛ او کمی قبل از مرگش رابطهی جنسی داشته. وقتی بدن برهنهی او را برانداز میکردم، احساس کردم اندام جنسی او کمی ملتهبتر از آن چیزی است که باید باشد. برای همین، حدس زدم که باید خبرهایی باشد.»
نقیبی به تکتک کلمات لیلی دقت میکرد. در هیچ پروندهای پیش نیامده بود که او اینطور بیپروا با نقیبی صحبت کند. هم از نحوهی حرف زدن او خوشش آمده بود و هم احساس میکرد دوست ندارد لیلی اینطور حرف بزند.
«اما خبر اصلی اینجاست بازپرس. نمونهی اسپرمهایی که در گردنهی رحم مریم پیدا کردم همانهایی است که لیلی را باردار کرده بود.»
در یک چشم به هم زدن به آستانهی میدان هفت تیر رسیده بودند. موادفروش بسیجیهایی را که کنار مسجد الجواد ایست بازرسی راه انداخته بودند دید و سریع روی ترمز کوبید. نقیبی با اینکه کمربندش را بسته بود، تا جایی به جلو کشیده شد که نوک بینیاش داشبورد ماشین را لمس کرد.