دیدار در کوالالامپور قصهی مهاجران است. آنها که در جستوجوی بهشت خیالیشان دست به هر کاری میزنند و چنگ به هر ریسمانی و سرانجام یکی هویتش را میبازد، دیگری عشق بزرگ زندگیاش و یکی هم جانش را. یکی هم راه میانبُر پُر پیچوخم را بهسلامت طی میکند و موفق میشود. نویسنده آنها را از ایران تا لنجهای قاچاقچیان انسان در اندونزی، کمپهای جزیرهی کریسمس استرالیا و البته شهر کوالالامپور مالزی، با همهی زیباییها و وحشتهایش، دنبال میکند تا با روایتی رئالیستی و قصهگو جهانی پُر از غافلگیری و جذابیت بیافریند. ناصر قلمکاری در دومین رمانش توجه خاصی به طبقهی متوسط ایرانی دارد و رفتارها و افکارشان را زیر ذرهبین قرار میدهد و موفق میشود عاشقانهای مدرن و امروزی خلق کند...
در بخشی از این رمان می خوانیم:
از خستگی خوابم برده بود و کابوسی دیدم. عده ای آدم بیصورت دنبال من و غزل کرده بودند و ما دیوانهوار میدویدیم. از وحشت فریادمیزدم. ولی غزل سرخوش و شاد بود و میخندید. هم به ترس من، هم به آن صورتهای بیشکلی که دنبالمان کرده بودند.
خواب غزل آن قدر عمیق شده بود که حتا متوجه نشد چهطور از جا پریدم و هراسان به اطراف نگاه کردم. سرش از روی شانهام افتاده بود روی صندلی و آرام نفس میکشید. حالت صورتش آنقدر معصوم بود که دلم نیامد بیدارش کنم. اصلاً میخواست بلند شود چه بگوید؟ که مشکلی پیش نمیآید؟ که یک کابوس مسخره را نباید این قدر جدی گرفت؟ که همه چیز طبق برنامه پیش میرود؟ شبیه اینها را هزار مرتبه گفته بود و ظاهراً نتوانسته بود، قانعم کند.
خیلی وقت بود در راه بودیم. کتاب تحلیل تکنیـکال جان مورفـی را از روی پاهایم برداشتم، بستم و چپاندم داخل جیب پشـتی صندلـی روبه رویی. سرم را چرخاندم، از پنجره هواپیما به منظرهی ابرهای زیر بال غولپیکر نگاه کردم. دیگر با دیدن بیرون سرم گیج نمیرفت. ابرهای سفید و زیبای تکهتکه، شبیه پاک ترین رویاهایی بودند که میشد در سر داشته باشی.
مادرم گفت «یه سفر کوتاه که این همه دنگ و فنگ و اسباب و اثاث نداره.»
گفتم «خدا رو چه دیدی؟ شاید بیشتر موندیم...»
گفت «یه چیزی هست، نمیگی...»
گفتم «باز شروع کردی؟»
نمیدانست همه چیز را در نامهای چند صفحهای نوشتهام و گذاشتهام زیر بالشم.
گفت «خوب نیست دختر عقد کرده رو زیاد از خانوادهش دور کنی. ابوالفضل یاریتون کنه زودتـر برین سر خونه و زندگی خودتون. حتم بدون ننه باباش هم از تهدل راضی نیستن دوتایی برین سفر...»
گفتم «خب میخواین شماها هم تشریف بیارین؟ دور هم خوش میگذره.»
«خوبیت نداره... ماهعسل مال بعد عروسیه...»
بیحوصله بودم. نمیتوانستم حالیاش کنم. خانوادهی غزل هر چه را دخترشـان بگوید، قبول میکنند و اصلاً مشکلی با سفر رفتنش ندارند.
شک کرده بود. میدانسـتم که در دلش قسم میخورد، زیر کاسهمان، نیم کاسهای است. اوقاتتلخی من تابلو بود. میدانست اهل ولخرجی نیستم. قبلاً بهشان گفته بودم، من و غزل به مهاجرت فکر میکنیم.تقصیر خودم بود. ذهنشان را به همریخته بودم. بعد از آن مادرم مدام میگفت به حرفش گوش نده پسر. این دختر آخر دیوانهات میکند. آخر آدم عاقل، درس و زندگی و خانوادهاش را ول میکند، میرود مملکت غریب، عملگـی!
سخت بود از چیزی دفاع کنی که خودت هم قبولش نداشتی. غزل بیدار شده بود و از سر شوق، کشوقوس میرفت. مثل وقتهایی که آدم از خواب بلند میشود و میبیند آن اتفاق خوب قبل خواب هنوز ادامه دارد. به رویم خندید.
خنده اش قشنگ بود و آرامشبخش، انگار پسـر بچهای باشـم و او مادرم باشد. تلخ خندیدم و نگاهم را دزدیدم. گفت «چه خبرا، پسر شجاع؟ نرسیدیم؟ خداوکیلی اون سر دنیا که میگن، همین جاستها. چند ساعته تو راهیم؟»