گاهی فکر میکنم نویسندهها و کتابهاشان نه در بطن جامعه، که جایی دور از نگاه و توجه مردم، جایی شبیه جزیرهای ناشناخته گرفتار شدهاند، نه صداشان شنیده میشود و نه تصویری از ایشان وجود دارد. توصیف اغراقآمیزی است؟ اگر نگاهی به فضای شهر بیندازیم، جایی وجود دارد که رد و نقشی از کتاب دیده شود؟ بیلبوردها را ببینید! روزانه چند نفر از ما از اتوبانی رد میشویم با بیلبورد بزرگی از تصویر دستگاه سرخکن و سیبزمینیهای برشته؟ وقتی سوار اتوبوس میشویم تصویر شامپویی که تمام بدنه اتوبوس را پوشانده، توجهمان را جلب نمیکند؟ داخل فضای مترو چهطور؟ دستگیرههای آویزان از میلههای مترو، شبیه گالنهای کوچک روغن مایع است، نه؟ روزنامهها و مجلههای رنگارنگ چهطور؟ پُر نیستند از تبلیغ هر چیزی غیر از کتاب؟ از تصاویر خموش بگذریم، تلویزیون را که روشن کنیم با شعر و ترانه، انیمیشن و کلیپ، کالاها را توی ذهنمان حک نمیکنند؟ تا حالا شده توی هیاهوی تبلیغات، تصویر کتابی را ببینیم یا کلامی دربارهاش بشنویم؟ لابد میگویید کتاب که روغن و شامپو نیست! البته که نیست، ولی کتاب هم کالایی است با ساز و کاری اندکی متفاوت، اگر بازار نداشته باشد، تکلیف ناشر و نویسنده چیست؟
اساسا جایگاه آثار هنری در این شهر یا در این کشور کجاست؟ شاید فیلم و تاتر و موسیقی اندکی از کتاب خوش شانستر باشند، ولی حتی آنهم چشمگیر نیست.
اگر هنوز هم فکر میکنید ما شبیه ساکنین جزیرهای دور نیستیم و کتاب خیلی دورافتاده و مهجور نیست که هیچ، ولی اگر هست، چاره چیست؟ آیا انتظار معمول و معقول این نیست که شرایط سخت و هدف مشترک آدمها را بههم نزدیک کند؟ چه بسیار کتابها خواندهایم و فیلمها دیدهایم که آدمهای درگیر جنگ، گرفتار سیل و زلزله، فارغ از عقیده و نگاه، همگام با هم حرکت میکنند، شانه به شانه میایستند و موانع را از پیش رو برمیدارند. تشبیه غریبی است؟ مگر اینروزها ادبیات در شرایط سختی بهسر نمیبرد؟ نویسنده کتابش را دست ناشر میسپرد تا آنرا راهی مسیری ناشناخته کند. کتاب همچون موجودی بیدفاع، باید تک و تنها راهش را طی کند و برگردد. گاهی سیل از راه میرسد و کل کتاب را نابود میکند، گاه طوفان میشود و چند برگ از کتاب را با خود میبرد، گاهی هم صاعقه میزند و کلماتی را میسوزاند! پس بلایا کم نیستند.
رسم زندگی این است که در شرایط سخت هشیار باشیم و راهی پیدا کنیم برای خروج از بنبست. از تنش و درگیری بگذریم و منفعلانه چشم بهراه نجاتدهندگان نمانیم. چاره شاید این است که مانند ساکنین جزایر دورافتاده، آتشی روشن کنیم و گِرد آن جمع شویم تا هم روشنایی داشته باشیم برای بهتر دیدن، هم گرما برای دلسرد نشدن!
و نکته دیگر اینکه درست است که ملت ایران معروف است به مهماندوست بودن و غریبنوازی، اما قرار نیست چنان مهماننوازی کنیم که خود از گرسنگی تلف شویم! خواندن آثار ترجمه شده جای خود، اما ادبیات ما نیز باید زنده بماند. رمان ایرانی را باید خواند. چرا؟ چون این رمان است که میتواند حتی بیش از تاریخ، جامعهشناسی و فلسفه، روزگار ما را تصویر و تبیین کند. آثار ایرانی باید خوانده و بررسی شوند تا از پی چکش خوردنها و صیقل یافتنها آثاری بهجا بماند برای حال و آینده. آثاری که زندگی ما را تصویر کند، راههایی که رفتیم و نرفتیم، چیزهایی که داشتیم و نداشتیم!
ادبیات ملتها را زنده نگه میدارد، باید رمان ایرانی را خواند و حمایتش کرد، تا نرسد آنروز که کل هویت و موجودیت ما در جزیرهای ناشناخته مدفون شود!