وقتی که خانم منشی سرزده وارد اتاق شد تا آمدن مریض بعدی را خبر دهد، دکتر هِروُ پشت میز بزرگی در اتاق کارش نشسته بود و غنچهی لبهایش برای ادای این کلمات شکفته شده بودند؛
"من... تو را... دوست... "
اما همین که نگاهش به منشیاش افتاد، لب و لوچهاش وا رفت و بیهوا فریاد زد:
-"من چند بار باید بهت بگم وقتی مریض داخل اتاقه، همینطوری سرتو ننداز پایین و نیا تو؟"
خانم منشی که چشمهایش از تعجب گرد شده بود، سرتاپای اتاق را در یک آن از نظر گذراند. اما چیز خاصی پیدا نکرد. بعد عقب عقب بیرون رفت و پشت سرش در را محکم بست.
منصور پیروتی